تجربه ی من

دست ها و عکس از "نیکی فیروزکوهی"

دست‌هایم را درجیب‌هایم فرو می‌برم   و عکس میگیرم هیچکس نخواهد فهمید از پشت عینکِ بزرگِسیاهم با چه تردیدی دنیایِ بزرگِ سیاهمان را تماشا می‌کنم بگذار‌ هیچکس نفهمدمن چه می‌‌کشم بگذار هیچکس نفهمدما چه می‌کشیم آدم ها ظاهر آسوده رابیشتر دوست دارند تا آسودگیِ خاطررا دست‌هایت را درجیب‌هایت فرو کن بگذار آدم‌ها ازباور‌های خودشان عکس بگیرند   ((آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ، يک نفر در آب دارد می سپارد جان...نیما یوشیج....))     نیکی‌ فیروزکوهی ...
31 مرداد 1391

صدایم کن از "نیکی فیروزکوهی"

صدایم کن   دلم برایِ هم آغوشیِصمیمی‌ِ تنها یمان برایِ نوازش برایِ صدا کردن‌هایِتو برایِ حرف‌هایِخوب تنگ شده صدایم کن! دلم برایِ دوستداشتن‌هایِ بی‌ انتها برایِ شب‌های تاصبح ... بدونِ خواب برایِ خودم برای خودت پنجره‌ها و مهتاب تنگ شده صدایم کن !     نیکی‌ فیروزکوهی ...
31 مرداد 1391

از "ساموئل بكت"

لحظه اي مي رسد كه آدم از همه چيز دست مي كشد چون عاقلانه ترين كار همين است! مالون مي ميرد ساموئل بكت ...
18 مرداد 1391

کوچه از "فریدون مشیری"

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد : تو به من گفتي از ...
15 مرداد 1391

هیچ کس از " نیکی فیروزکوهی"

هنوز در هیچ بودنیتعادل   و در هیچ ماندنیتداوم ندیده ام   همگان زود ترکمی کنند   زود هیچکس می شویم   و تنها جا می مانیم     نیکی فیروزکوهی ...
14 مرداد 1391

آتش

تومرا میبوسی و من از چرتم بیدار میشوم چه حس زیبایی‌... در آغوشت میگیرم سفت..پهلو به پهلو... تو را نگاه می‌کنم تو هم مرا چشمدر چشم خیره ایم بهم غلط می‌زنیم و تو میائی‌ روی من چه حس خوبی‌ ‌ست، حس داشتن تو می‌گویمت که ای کاش مال من بمانی تو میگوی خسته میشوی، از من از من بهتر را پیدا میکنی‌ و من ساکت، به آینده نگاه می‌کنم چطور میشود تو را دوست نداشت آن چشمان بزرگ و شیطنت آلودت آن خند‌ه های دیوانه وار و کننده ات... می‌گویم: نه، این طور نیست تو میخندی...انگار میدانی ک دروغ است اما نیست...باور کن هم را میبوسیم نوازش می‌کنیم اما فکر من اینجا نیست من به چند ساعت دیگر فکر می‌کنم که چطور با حسرت، خاطرات الان را مرور می‌کنم ای کاش ساعت، ...
14 مرداد 1391

ساعت ها

از وقتی رفتی ساعت ها خیلی نامرد شده اند هر لحظه به رخم میکشند ثانیه ثانیه نبودنت را ...
14 مرداد 1391

از "کریستین بوبن"

می‌توان در ازدواجی، ده سال مجرد بود. می‌توان ساعت‌ها بدون بیان کلمه‌ای صحبت کرد. می‌توان با تمام دنیا خوابید و باکره بود! کریستین بوبن ...
14 مرداد 1391

از "نیکی فیروزکوهی"

دلم تنگ است برای خانه پدری برای گلدان‌هایشمعدانی کنار حوض برای بوی زعفرانشله زرد های نذری برای باغبان پیرکه پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید برای قرمزی و شیرینی‌یک قاچ هندوانه برای خواب رویپشت بام, یک شب پر ستاره برای پریدن ازروی جوب برای ایستادن درصف نانوایی   برای خوردن یکاستکان کمر باریک چایی برای قند پهلویش برای پنیر و گردویش برای بوی نمناکخاک کوچه پس کوچه برایِ هیاهویِبچه‌ها پشت دیوار هر خونه خانه پدری یک بهانهبود دلم برای کودکی‌هایم دلم برای نیمهی گم شده ام دلم برای خودمتنگ شده   نیکی فیروزکوهی ...
13 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد